نام من زن است. زنی از جنس بلور، زنی از جنس ترنم، زنی
از جنس نور، زنی آزاد اما درون ذهن، خسته و تنها. دیدگان
پر امیدم درون سیاه چال آلودگی تن اسیر است. زنی از موج
ترحم، زنی از منتهای سختى.
نام من زن، نام مقدس زن، مادر فردای تو، درون خستهام پر
از عشق، اما هیهات که مرا در سیاهی ظلمت شب گرفتار کردند.
مرا به بند کشیدند، مرا مجبور به ازدواج، پیوند اجباری
کثیف آلوده یی کردند، آیاتی که تمام روح پاکم را تسخیر
کردند، کلماتی که با گفتنشان آزادیم را به سخره گرفتند،
مرا مجبور بگفتن و تکرار دوباره آن کردند.
آری... روح سرکش و امیدوارم را از بهشتی به جهنم سوزان
بردند، مرا به بند کشیدند و دستهایم را سخت به عمق تاریک
زندان سرد زندگی میخکوب کردند. آری آری من ناباورانه
سوختن آروزهایم، امیدهایم، فردای آبی آسمان، نجوای مرغان
را در دیدگانم دیدم.
من زنم، همان زنی که اسیر شد، در روح و جسمش شد، بند بند
آیات اسلامی. همان زنی که مجبور به تمکین و سکوت در زمان
تجاوز، بر روی سیاهی خیالش آسمان آبی میکشید. آری من زنم،
زنی که مردمان دل سنگ مرا نابود کردند، احساسم را نادیده
گرفتند و جسمم را به بنده آلودگی کشیدند. آری آری آری من
زنم، همان که سالهاست خشونت را دید، تجربه کرد، لمس کرد،
طعم تلخ و گس زندگی را در مرگ تدریجی دید، تجربهای
گرانی که برایم رقم زدند.
آنان که دم از شریعت زدند، آنان که اسلام آوردند، همان
اسلامی که مرا به جرم زن بودن محکوم کرد، همان اسلامی که
حتی حق بر جسم و جانم را از من گرفت، همانی که حق طلاق را
از من گرفت، همانی که مرا جنس دوم و بی ارزشی کرد،
همان هایی که مرا ناقص عقل خطاب کردند، هر چه بود و
نبود را از من گرفتند و به من چه بخشیدند؟ نفقه، مهریه ؟
که در ازایش تنم را به شوهرم بفروشم، تمکین کنم؟ مهریه آری
مهریه، مهریه که در ازای فروخته شدنم تعیین شد اما واقعا
آیا کسی که عملا زندگیش سقوط کرد توانست از این حق منتفع
گردد؟ آری در "شریعت" من در "دین" من، من یه محکومم، من یک
زنم.
از همان کودکی مهر داغ سکوت را بر دهانمان زدند، حتى
بازیهای کودکانمان هم دستخوش این آلودگیهای این دین پر
از خرافه و فاسد شده بود. بازی که من همیشه موش
بودم و تو شیر. من زن بودم و تو مرد قوی، من ضجه میزدم و
تو بر من میخندیدی. آری تو یک مرد شدی، مردی که به روح و
جسمم تجاوز کرد، مردی که برای من هدیه ی تلخ و غم انگیزی
به یادگار گذاشت.
آری آری من یک مادرم، مادر. فرزندم، من مادر دل شکسته ی
توام، مادری که عاشق ثمره تجاوز خویش است. کودکم تو با
آمدنت مادرت را به تیره روزی پیوند زدی. تو مرا
محکوم به بودن در این شب سیاه کردی. تو تکه تکه وجودم شدی،
هدیه ای تلخ که حتى نمیدانستم چگونه به تو عشق بورزم. تو
با آمدنت مرا از هر چه آرزویش را کردم، دورم کردی. دیگر من
زنی که آسمان آبی را نقش میزد نیستم، دیگر زنی که فردای
آبی را از پشت حصارها میدید نیستم، زنی که قصد
رهایی از این زندگی و باورهای سوخته را داشت، نیستم.
آری کودکم، تو مرا به دنیای کهنه و پوسیده جامعه بیمارگونه
متحجّرم گره زدی. من حتى حق داشتن ات را ندارم، طبق آئین و
دین خدا. دینی که مملو است از حماقت، حماقتی که حق داشتن
ات را از من گرفت و مرا بازیچه ی دست روزگار کرد و آزادیم
را گرفت، روحم را کشت. اما فارغ از جنسیت ات بزرگت خواهم
کرد، باشد! من تو را با عشق و آزادی پرورش خواهم داد. روح
تو را از هر تبعیض و قدرت احمقانه که تو به فردای آبی
برسی، فردایی که مرغان میخوانند و طعم شیرین
برابری و آزادی را بدون مذهب، بدون هیچ گرایش خرافی، بدون
ترس از بهشت و جهنم خیالی و بدون خواندن و شنیدن
آیات کثیفی که بند بندش بوی تعفن، خیانت، اسارت، قتل و
غارت، فتنه، آلودگی و زن ستیزمى دهد و آیاتی که زندگی
هزاران هزار زن مانند مادرت را به باد فنا سپرد و نابود
کرد را بچشی، بلکه روزی برسد که تو مادرت را منحرفِ، کافر،
هرجائی نخوانی.
فرزندم من یک زن هستم. زنی از جنس باران. زنی که وصف
مظلومیت اش با سادهترین لغات و الفاظ در مفهوم انسانیت گم
شد. من یک زنم، زن.
مندرج در نشریه زن آزاد شماره
٢٢ |